ای کاش کمتر نامرئی شده بودیم!
دختر بچه: داداشی! یادته همیشه موقع بازی میگفتی ای کاش میتونستیم نامرئی بشیم؟!
پسر بچه: آره یادمه! تو هم همیشه میگفتی که ما هیچوقت نمیتونیم نامرئی بشیم!
دختر بچه: اشتباهی میگفتم!
پسر بچه: از کجا فهمیدی آبجی؟
دختر بچه: فکر کنم همهمون نامرئی شده باشیم! چون دارن هممونو میکشن ولی هیچکس نمیتونه ببینه! قشنگ معلومه که نامرئی شدیم! مگه نه؟!
پسر بچه: راست میگیا! اگر نامرئی نشده نبودیم، حتماً تا الان اومده بودن نجاتمون داده بودن!
دختر بچه: داداشی ای کاش هیچ وقت آرزو نکرده بودی که نامرئی بشیم!
پسر بچه: به خدا دیگه آرزو نمیکنم! خدایا اشتباه کردم! خدایا یه کاری کن دوباره ما رو ببینن!
دختر بچه: راستی داداشی اگر نامرئی شدیم پس چه جوری اسرائیلیها میتونن ما رو بکشن؟
پسر بچه: اگر میدیدنمون، همهجا رو با بمب خراب نمیکردند.
دختر بچه: فکر کنم راست میگی! نمیبیننمون وگرنه دلشون برامون میسوخت!
پسر بچه: نه! اگرم میدیدنمون هیچوقت دلشون برامون نمیسوخت!
دختر بچه: چرا دلشون نمیسوخت؟
پسر بچه: برای این که اونا از ما خوششون نمیاد. میخوان هممونو بکشن!
دختر بچه: چرا خوششون نمیاد؟
پسر بچه: مامان و بابا وقتی زنده بودند همیشه میگفتن اینا میخوان شهرمون رو ازمون بگیرن. چون بهشون ندادیم، از ما بدشون میاد!
دختر بچه: پس میخوان بکشنمون تا شهرمون رو ازمون بگیرن؟
پسر بچه: آره!
دختر بچه: پس برای همین دارند با بمب میزننمون؟
پسر بچه: حتماً! بعدشم چون نمیتونن ببیننمون یه عالمه بمب میریزن که خیالشون راحت بشه که ما کشته شدیم تا بعدش بیان شهرمون رو بگیرن!
دختر بچه: ولی ای کاش کمتر نامرئی شده بودیم. اگر یه کم میدیدنمون بهتر بود! نبود؟!
پسر بچه: چرا بهتر بود؟
دختر بچه: شاید لااقل مردم از جاهای دیگه میومدن نجاتمون میدادن.
پسر بچه: آره! اینقدر نامرئی شدیم که دیگه هیچکس نمیتونه ببینتمون!
دختر بچه: حتی وقتی کشته میشیم هم نمیتونن ببیننمون؟!
پسر بچه: فکر کنم. چون عمو احمد، عمو خالد، عمو محمود، بابا، مامان، همه همسایههامون، همه دوستامون رو کشتند ولی هیچکس ندید!
دختر بچه: داداشی! یعنی عروسکامونم نامرئی شدند؟
پسر بچه: نمیدونم. شاید!
دختر بچه: عروسکام کشته میشن؟!
پسر بچه: عروسکت کجاست؟
دختر بچه: اونو نجات ندادن. همون زیر خاکا مونده.
پسر بچه: خُب اگر بیارنش بیرون میفهمیم که کشته شده یا نه!
دختر بچه: خدا کنه زنده باشه. من خیلی تنهام. به جز تو و عروسکم دیگه کسی رو ندارم.
پسر بچه: گریه نکن آبجی! اگر گریه کنی منم گریه میکنما!
- حُسن ختام: از کتاب «چمدان پرنده» نوشتۀ «هانس کریستین آندرسن»
هربار که بچه کوچکی میمیرد، فرشتهای به زمین میآید. بچه را در آغوش میگیرد، بالهای بزرگ و سفیدش را پهن میکند و پر میکشد به همه جاهایی که آن بچه کوچک دوستشان داشت. بعد فرشته یک عالم گل میچیند و گلها را برای خدا میبرد. خدا گلها را میگیرد و آنهایی که بیشتر دوست دارد، میبوسد. آن گلها زبان باز میکنند و به همراه بقیه عالم، شکر خدا را به جا میآورند.این قصه را فرشتهای گفت که داشت بچهای را که مرده بود، به آسمان میبرد. بچه به قصه فرشته گوش کرده بود و به جاهایی که آن بچه بازی کرده بود، سر زدند و از باغهای پر از گل رد شدند. فرشته پرسید: کدومش رو ببریم و در بهشت بکاریم؟آن نزدیک یک بوته بلند گل سرخ بود که ساقهاش را شکسته بودند و غنچههای نیمه بازش پژمرده شده بود. بچه گفت: گل بیچاره… این رو ببریم تا در بهشت دوباره سبز بشه.