مقدمه:
گاهی در هنگام خواندن کتاب‎‌هایی کاملاً بی‎‎‌ربط، از نویسندگانی که شاید حتی اسم یکدیگر را هم نشنیده باشند (مثلاً بعید می‌‎دانم راهب تبّتی، نام شمس تبریزی را شنیده باشد!)، به نکاتی می‌‎رسم که اگر فرصت کنم آن‌‎ها را در کنار هم قرار دهم، پیامی خاص دربر خواهند داشت. یادداشت «گور پدرِ کتاب!» نیز از این جنس است.
در این یادداشت، از هفت کتاب و یک نامه‎، نام و بهره بُرده‌‎ام:
  • «قرآن کریم»
  • نامه «ابن عربی» به «فخر رازی»
  • «دندان ببر» اثر «موریس لبلان»
  • «غار پیشینیان» اثر «لوبسانگ رامپا»
  • «گفت و گو با خدا» اثر «نیل دونالد والش»
  • «قدرت خواندن؛ از سقراط تا توییتر» اثر «فرانک فوردی»
  • «گربه‌ای که کتاب‌ها را نجات داد» اثر «سوسوکه ناتسوکاوا»
  • «عارف جان‌سوخته (داستان شورانگیز زندگی مولانا)» اثر «مهستی بحرینی»
مروری بر تیترهای داخل یادداشت:
  • دیگر مخوانش! مخوانش! مخوانش!
  • افلاطون “مثل چی” از کتاب می‎‌ترسید!
  • دانش‌مان را از زنده‌ای بگیریم که نمیرد!
  • کتاب‌ها نمی‌توانند به جای تو زندگی کنند!
  • دانش معنوی، به کلمه و عبارت در نمی‌آید!
  • کسانی که مطالعه می‎‌کنند چهار مدل هستند!
  • مسمومیت روانی ناشی از خواندن نوشته‌های متضاد!
  • کلمات، نامطمئن‌ترین “منبع دریافت حقیقت” هستند!
چه می‌خواهم بگویم:
این‎‌روزها، بیشتر ما را از فضای مجازی و فرهنگ دیجیتال می‌‎ترسانند و کمتر کسی از خطر کتاب و یا هر نوعی دیگر از نوشتار، برای ما سخن می‎‌گوید. ما اگر فرزندمان را در حال خواندن کتاب ببینیم خیلی خوشحال می‎‌شویم و می‎‌گوییم همین که توی گوشی همراه و اینترنت نیست، خوب است. حال آن‎‌که بعید نیست کتابی که در دست دارد، مخاطرات به مراتب بیشتری برای او به دنبال داشته باشد. یا وقتی در اینترنت است و در حال خواندن یک متن، خوشحال می‎‌شویم که او دارد از اینترنت برای مطالعه استفاده می‌‌‎کند. و کمتر روی این مسئله دقت می‌‎کنیم که به هر کلمه‌‎ای، باید با احتیاط نزدیک شد و یا این‎‌که حتی به شیئی دوست‎‌داشتنی مانند کتاب باید با احتیاط و با دو دو تا چهار تا مواجه شد.
افلاطون “مثل چی” از کتاب می‎ترسید!
در کتاب «قدرت خواندن؛ از سقراط تا توییتر» اثر «فرانک فوردی»، همان‎طور که از نام کتاب نیز معلوم است، به قدرت کتاب و تاثیرات عجیب و غریب آن بر جوامع مختلف، آگاه می‎‌شویم. در این کتاب می‌‎خوانیم که چگونه یک نویسنده با کتابش بیشتر از ناپلئون بناپارت، کشتار به پا کرده است؟ در این کتاب از ترس‌‌‎های افلاطون از هرگونه نوشتار، اعم از شعر و داستان، آگاه خواهیم شد:

افلاطون، که متعهد به بررسی و کنترل فرایند جامعه‌پذیری کودکان در دولت شهر آرمانی‌اش بود، نه تنها دغدغه‌ی خوانده‌ها که دغدغه‌‎ی شنیده‌های جوانان را داشت. او در «جمهوری» گفت که چون افراد “جوان و لطیف” بسیار “منعطف” هستند، به سادگی توسط داستان‌ها گمراه می‌شوند و خواستار نظارت بر داستان‎‌‌سرایان شد تا پرستاران و مادران را متقاعد کند برای کودکانشان “داستان‌هایی که ما انتخاب کرده‌ایم” را بگویند، چون تأثیر داستان‌ها بر شکل دادن به روحشان به مراتب بیشتر از تأثیر ورزش بر شکل دادن به جسمشان است.” افلاطون هشدار می‌داد که در دولت شهر آرمانی او “بسیاری از داستان‌هایی که اکنون می‌گویند” باید “دور انداخته شوند.” فراخوان او برای سانسور داستان‌ها و اشعار بر پایه‌ی این اعتقادش بود که “جوانان نمی‌توانند تمثیل و غیر آن را تمییز دهند، و نظراتی که در آن سن جذب می‌کنند به سادگی پاک نمی‌شوند و محتمل است در ضمیرشان حک شوند.” افلاطون نه تنها از بیان مکتوب که از قصه‌ها و شعرهای شفاهی نیز نگران بود. حتی شعرهای باشکوه هومر و هزیود هم از تیغ نگاه سانسورگر او دور نمی‌ماند. جمهوری با آن شاعران قویاً مخالف بود، چرا که “تصویری بد از خدایان و قهرمانان” ارائه می‌دادند. افلاطون از هزیود انتقاد می‌کرد. چون خدایان را درگیر نبرد با همدیگر نشان داده بود، و تعریف کرده بود که کرونوس به خاطر خطایی که کرده بود توسط پسرش تنبیه شد، که به اعتقاد افلاطون می‌توانست محرک شورش جوانان علیه اقتدار پدران شود. به نظر افلاطون چنین داستان‌هایی را حتی اگر واقعیت داشته باشند باید “در سکوت منتقل کرد، نه این‌که به جوانان نابخرد گفت.” همچنین قویاً با توصیفات هومر از هادس، دنیای خوفناک زیرزمینی مردگان، مخالف بود چون می‌ترسید چنین عباراتی مایه‌ی هراس جنگجویان از مرگ در عرصه‌ی نبرد شود. افلاطون می‌پرسید: «کسی که به هادسِ پر از وحشت اعتقاد داشته باشد مگر می‌شود از مرگ نترسد و آن را به شکست در نبرد یا بردگی ترجیح دهد؟»

امّا آیا افلاطون همه را از خواندن “شعر”نهی می‎‌کرد؟
خیر! او یک راهکار خوب برای خواندن “شعر” داشت:
شعر “می‌تواند فکر هر شنونده‌ای را منحرف کند، مگر آنکه او بداند شعر واقعاً چیست، دانشی که داروی آن [اثر] باشد”.
آیا این جمله‌‎ی افلاطون را نمی‌‎توان به عنوان یک قاعده و قانون برای سایر موضوعات دیگر نیز به کار بست؟ مانند:
رسانه “می‌تواند فکر هر شنونده‌ و بیننده‌‎ای را منحرف کند، مگر آنکه او بداند رسانه واقعاً چیست، دانشی که داروی آن [اثر] باشد”.
Image1
کتاب‌ها نمی‌توانند به جای تو زندگی کنند!
در کتاب «گربه‌ای که کتاب‌ها را نجات داد» نوشته‌ی «سوسوکه ناتسوکاوا» قهرمان کتاب که یک نوجوان هیکیکوموری، گوشه‌گیر و کتابخوان ژاپنی است، در بخشی از یکی از ماموریت‌هایش برای نجات کتاب‌ها، به همراه گربه‌ سخنگو، خاطرات خودش و پدربزرگ مرحومش را مرور می‌کند. خاطرات روزهایی که خودش را در کتاب‌فروشی پدربزرگش، حبس و پشت سر هم کتاب می‌خوانده است. نصایح پدربزرگ «رینتارو» مرا به یاد آیه‌ی شریفه‌ی «مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوهَا كَمَثَلِ الْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَارًا… ﴿آیه‌ی ۵ از سوره‌ی جمعه﴾: مثل كسانى كه [عمل به] تورات بر آنان بار شد [و بدان مكلف گرديدند] آن‌گاه آن را به كار نبستند همچون مثل خرى است كه كتاب‌هايى را برپشت مى‌‏كشد.» انداخت:
رینتارو خود را میان دیوارهای پر از کتاب حبس کرد و غرق در دنیای واژه‌ها، رفته‌رفته تمام علاقه‌اش را به دنیای بیرون از دست داد. پیرمرد که همیشه کم حرف بود به نوه‌اش هشدار داد:
«این حقیقت نداره که هر چی بیشتر بخونی، چیزهای بیشتری از دنیا رو می‌بینی، مهم نیست که چقدر دانش و آگاهی فروکنی توی سرت، چون تا وقتی با ذهن خودت فکر نکنی و با پاهای خودت راه نری آگاهی و دانشی که به دست می‌آری توخالی و فرضیه.»
رینتار و با شانه بالا انداختن واکنش نشان داده بود اما پدربزرگش با آرامش به حرفش ادامه داده بود:
«کتاب‌ها نمی‌تونن به جای تو زندگی کنن. آدم کتاب‌خونی که یادش می‌ره با دو تا پای خودش راه بره، مثل یه دایرة المعارف قدیمیه و سرش پر از اطلاعات تاریخ مصرف گذشته ست. تا وقتی که فرد دیگه‌ای اون رو باز نکنه، هیچی نیست به جز یه عتیقه‌ی بی‌استفاده.» و با ملایمت موهای پسر را به هم ریخت.
پدربزرگش با لحنی نیش‌دار گفت: «دلت می‌خواد که عاقبت تبدیل بشی به به دايرة‌المعارف متحرك؟»
Image2
دیگر مخوانش! مخوانش! مخوانش!
در کتاب «عارف جان‌سوخته (داستان شورانگیز زندگی مولانا)»، خانم «مهستی بحرینی» زندگی پر فراز و نشیب مولانا و حکایت آشنایی‎‌اش با شمش و جدایی‎‌اش از او را از نگاه “حسام‌‎الدین چلبی”، شاگرد و کاتب آثار مولوی، روایت کرده است. در بخشی از این کتاب، به نقل از زندگی‌‎نامه‌‎نویسان مختلف، می‌‎خوانیم که شمس در آغاز آشنایی‌‎اش، مولانا را از خواندن کتاب، نهی می‌‎کند:
یکی از زندگی‌نامه‌نویسان مولانا می‌گوید:
این دیدار اعجاب‌انگیز در خانه خود او و در کتابخانه‌اش رخ داده است. بنا به گفته این نویسنده، مولانا با شاگردان خود سرگرم بحث در مسائل مذهبی بود که شمس از در درآمد و به او سلام کرد، به زمین نشست، کتاب‌ها را نشان داد و پرسید: «این‌ها چیست؟» مولانا در پاسخ گفت: «تو از این چیزها خبر نداری» در دم، کتابخانه و کتاب‌ها آتش گرفتند. نویسنده می‌گوید که مولانا به دیدن آن آتش‌سوزی فریاد زد: «چه خبر است؟» و شمس پاسخ داد: «تو هم از این چیزها خبر نداری.» سپس برخاست و رفت در حالی که مولانا را یکسر دگرگون کرده بود و از مردی زاهد که تا آن زمان در کنج مسجد خانه داشت، به عاشقی دیوانه مبدل ساخته بود که آواره و سرگردان هر سو می‌گشت و به اسماع می‌پرداخت.
به گفته زندگی‌نامه‌نویسی دیگر:
ملاقات آن دو در کنار حوضی رخ داد که مولانا بر لبه آن نشسته بود و کتاب‌هایی نزدیک دستش قرار داشت. شمس به سوی مولانا رفت و از او پرسید که این کتاب‌ها درباره چیست. مولانا پاسخ داد: «این قیل و قال است، تو از آن سر درنمی‌آوری!» شمس كتاب‌ها را برداشت و در آب انداخت. مولانا افسوس‌کنان گفت: «ای درویش، چه کردی؟ بعضی از این کتاب‌ها نایاب است و از پدرم به من رسیده.» شمس دستش را در آب فرو کرد و کتاب‌ها را یکی‌یکی بیرون آورد. راوی تأکید می‌کند که کتاب‌ها حتى نم هم برنداشته بودند. مولانا پرسید: «سرّ این کار چیست؟» و شمس پاسخ داد: «این ذوق و حال است، تو از آن سر درنمی‌آوری!» یک زندگی‌نامه‌نویس دیگر روایت متفاوتی، که آن هم به همان اندازه افسانه‌ای و به همان اندازه استعاری است، از ملاقات شمس و مولانا و انقلابی که در این یک پدید آمد، به دست داده است. بنابر روایت این نویسنده، روزی مولایم، سوار بر اسب، به مرد ناشناسی برخورد که از او پرسید: «غرض از مجاهدت و ریاضت و تکرار و دانستن علم چیست؟» مولانا گفت: «احاطه بر سنت و آداب شریعت.» و شمس این پاسخ دندان‌شکن را به او داد: «علمی که تو را از تو نرهاند، از جهل هم کمتر است.»
روایت‌‎های جذاب خانم “بحرینی”، از زبان “حسام‌‎الدین چلبی”، درباره‌‎ی روزی که شمس، مولانا را از خواندن کتاب “معارف” پدرش نهی می‌‎کند:

آن شب پوستینی به تن کردم و پشت در نشستم. از شکاف در، مولانا را دیدم که به چراغ پایه بلندی هم‌قد

خودش تکیه داده بود و از سر شب تا هنگام سحر کتاب «معارف» پدرش، سلطان‌العلما را می‌خواند. وقتی که با طلوع آفتاب، درباره معنی و مفهوم کلام پدر از شمس سوال کرد تنها جوابی که به دست آورد این بود: دیگر مخوانش! مخوانش! مخوانش! آنگاه دیدم که مولانا نسخه اصلی «معارف» را به تندی به گوشه‌ای پرتاب کرد. سپس صدایش را شنیدم که از شمس می‌پرسید: «چه باید بکنم؟»
اندک اندک، اهل خانه بیدار می‌شدند: صدای سطل‌ها و قرقره طناب از چاه به گوش می‌رسید. رایحه کلوچه‌های نارگیلی از آشپزخانه پراکنده می‌شد و از آماده بودن صبحانه خبر می‌داد. داشتم با آفتابه و لگن به راه می‌افتادم که این بار صدای شمس را شنیدم که همان پرسش را تکرار می‌کرد: «چه باید بکنم؟» و مولایم با این شعر پاسخش را داد:
باده بده ساقیا، عشوه و بادم مده
وز غم فردا و دی هیچ به یادم مده
فتنه به شهر توام، کشته قهر توام
گر نه که بهر توام، هیچ مرادم مده
سپس او هم پرسید: «و چه باید بکنم؟»
و شمس در پاسخ گفت:
«خاموش، خاموش، خاموش!»
شمس با مولانا کاری می‎‌کند که کتاب‎‌ها را می‎‌فروشد و به جایش آلات موسیقی می‌‎خرد، نماز و روزه رها می‎‎‌کند و به چرخیدن و رقصیدن می‎‌پردازد:
جلو در بزرگ، کتاب‌ها را به بهایی نازل می‌فروختند. شاگردان قدیمی آنجا گرد آمده بودند تا برخی از نسخه‌هایی را که «استاد» به دست خود بر آن‌ها حاشیه نوشته بود، دریافت کنند یا بخرند. همه علوم اسلامی، با بی‌نظمی و آشفتگی، در آن‌جا به نمایش درآمده بود: قوت‌القلوب، احیاء العلوم‌الدين، الاغانی، و صدها کتاب دیگر. بیشتر این کتاب‌ها را با آلات موسیقی تاخت می‌زدیم. هر روز صندوق‌هایی پر از نی و طبل و رباب از بلخ و بخارا، هند و مصر برایمان می‌رسید.

در اندک زمانی، کتابخانه که زیباترین اتاق خانه بود و در گذشته کتاب‌های مربوط به علم پزشکی، حقوق و نجوم را با شادی از آنجا می‌گرفتیم و می‌خواندیم، یکسر خالی شد. طاقچه‌هایی که دستنویس‌های مذهب را در دل خود جا داده بودند، از این ساکنان گرانبها تهی شدند. شمعدان‌هایی که در نقاط خاصی از دیوار نصب شده بودند تا بی آنکه چشم را بزنند رحل‌ها را روشن کنند، تغییر مکان دادند. پنجره‌ها، که حفاظی با چوب‌کاری ظریف آن‌ها را پوشانده بود تا نور آفتاب به کتاب‌های نفیس صدمه نزند، سرانجام به روشنایی روز سپرده شدند. حتى قالی‌ها را هم عوض کردند. فرشی که کف کتابخانه را می‌پوشاند و از پشم خاصی بافته شده بود که از گوسفندان زاگرس به دست می‌آمد و حسنش در این بود که پرز نمی‌داد و به تذهیب‌کاری‌ها لطمه نمی‌زد، لوله شد و به عنوان هدیه به خانه حاکم فرستاده شد. هنگامی که تالار از هرگونه نشانه‌ی نوشتن تهی شد، مولانا شمس را دعوت کرد که بیاید و در آنجا مستقر شود. شمس به محض ورود به اتاق، جای خالی هزاران کتاب را در نظر خداوندگارم پر کرد. از آن پس مولانا، زیر نظر نوازندگان جوانی که با شادی جای شاگردان خشک و نجوش دیروز را گرفته بودند، روزهایش را صرف فراگیری نواخت رباب می‌کرد.

مردی که کاری جز نماز خواندن، روزه گرفتن و موعظه نداشت، همان مردی که شب را با وردخوانی‌های طولانی در پیشگاه خداوند به صبح می‌رساند، و پرهیزهایی طاقت‌فرسا به خود تحمیل می‌کرد، حکیمی که جز با فقها یا کسی مراوده نداشت و هرگز از خواندن تفسیر‌هایی که بر تفسیری از قرآن نوشته شده بود خسته نمی‌شد، اکنون جز رقصیدن و چرخیدن به دور خود، آواز خواندن و خندیدن کاری نداشت. ظاهراً دوران رمزگشایی از آثار قدما به سر آمده بود. دور دور جشن و شادی بود!

مولانا شبی در پاسخ به زنش، کراخاتون، گفتگویی را میان خود و شمس به شعر در آورد که به نوعی داستان دگرگونی او را شرح می‌دهد:
مرده بدم زنده شده، گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
گفت که: «دیوانه نه‌‎ای، لایق این خانه نه‌ای»
رفتم و دیوانه شدم، سلسله بندنده شدم
گفت که: «سرمست نه‌ای، رو که ازین دست نه‌ای»
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که: «تو کشته نه‌ای، در طرب آغشته نه‌ای»
پیش رخ زنده کنش، کشته و افکنده شدم.
Image3
مسمومیت روانی ناشی از خواندن نوشته‌های متضاد!
در کتاب «غار پیشینیان»، لوبسانگ رامپا، راهب تبتی، از سفر معنوی خود به همراه با استادش، می‎‌نویسد. او در بخشی از این سفر معنوی، گفت‎‌وگوی جالبی را تعریف می‌‎کند که به آثار مطالعه‎‌ی کتاب‎های ضد و نقیض، ارتباط پیدا می‌‎کند:
پیر رهنمایم رشته‌ی سخن را به دست گرفت و گفت:
– “کنجی تکویچی” آدم بسیار متلون‌المزاجی است… بود. بسیار سفر کرده. در طول عمرش (حالا شصت سال دارد) سراسر دنیا، را در جستجوی آنچه که او آن را «حقیقت» می‌نامد، زیر پا گذارده. حقیقت در خود اوست، او به این امر واقف نیست. دائم سرگردان بوده. معتقدات مذهبی ادیان مختلف را بی‌وقفه مطالعه کرده، و برای نیل به حقیقت، که ذهن او را وسوسه و مشوب کرده، کتاب‌های بی‌شماری از کشورهای متعدد دنیا خوانده است. سرانجام او را نزد ما فرستادند. به علت مطالعه‎ی نوشته‌های ضد و نقیض و متضاد، هاله‌‎ی خودش را کثیف و کدر کرده است. بیشتر اوقات از حال طبیعی خارج و دیوانه است. مثل یک اسفنج انسانی است که همه علوم را جذب، ولی مقدار بسیار کمی از آن را هضم می‌کند.
میان کلامش دویدم و گفتم:
– مولای من! پس شما با مطالعه کتاب مخالفيد؟
پیرم جواب داد:
– به هیچ وجه، لوبسانگ. من هم، مثل همه آدم‌های متفکر، افرادی را که در بحر مقالات، رسالات، جزوه‌ها و نوشته‌های مربوط به آیین‌های عجیب و غریب، یا علوم به اصطلاح مکنونه‌ی کاذب و خیالی، مستغرق می‌شوند، محکوم می‌کنم. این‌گونه افراد روان خود را مسموم می‌سازند، و مادام که نتوانسته‌اند خود را از چنگال این دانش‌های نادرست برهانند و دوباره، مانند کودکان، آزاد و خالی‌الذهن شوند، از تعالی باز می‌مانند.
[البته نمی‌دانم اگر این جنابِ پیرِ راهنما، امروز در قید حیات بود و تاثیر فضای مجازی و رسانه‌های صوتی و تصویری را می‌دید، به جای مسموم ساختن روان چه عبارتی به ‌کار می‌برد؟]
Image4
دانش‌مان را از زنده‌ای بگیریم که نمیرد!
یادتان است در بخش از همین یادداشت نوشتم که”شمس”، “مولانا” را از کتاب خواندن نهی کرد؟ شاید علّت این کار شمش را بتوان در نامه‌‎ی “ابن عربی” به “فخر رازی” یافت. “ابن عربی” در نامه‌‌‎اش به “فخر رازی” از جمله‎‌ی بایزید بسطامی را نقل قول می‎‌کند که می‌‎گوید اگر می‎‌خواهی پشیمان نشوی علم و دانش خود را از زنده‌‎ای بگیر که نمیرد:
یکی از افراد مورد اطمینان من و از ارادتمندان شما به من خبر داد: روزی شما را دیده است که گریه می‌کنید. و کسانی که حاضر بودند از گریه‌تان پرسیدند، گفتید: سی سال است که در یک مساله اعتقادی داشتم، الان با دلیلی که برایم آشکار شد، روشن گشت که امر خلاف آن چیزی است که نزد من است. از این‌رو گریستم. و گفتید: شاید آن‌چه امروز برایم روشن شده است مثل همان ابتدا نادرست باشد. این کلام و اعتقاد شما است. شایسته است که عاقل دانشی طلب کند که با آن ذاتش را کامل گرداند و با او آن دانش هر جا که وی انتقال می‌یابد، منتقل شود. آن دانش چیزی جز علم به خداوند از جهت بخشش الهی و مشاهده نیست. دوست عارف ما (بایزید بسطامی) با این کلامش به این موضوع اشاره کرده است که: «شما دانش‌تان را از علمی رسمی گرفتید، مرده‌ای از مرده‌ای، در حالی که ما دانش‌مان را از زنده‌ای گرفتیم که نمی‌میرد.» شایسته است که عاقل از دانش چیزی را فرا نگیرد مگر آن‌چه نیاز ضروری او است. و باید در کسب آن‌چه با او هنگام انتقال به آخرت منتقل می‌شود تلاش کند، این دانش چیزی جز دو دانش نیست:
۱- علم به خداوند متعال
۲- علم به مواطن آخرتی… آن موطن‌ها، موطن‌های تمییز است نه موطن‌های امتزاج که غلط و اشتباه می‌بخشد. شایسته است برای عاقل این دو علم را از طریق ریاضت، مجاهدت و گوشه‌نشینی بر اساس طریق مشروط کشف کند.
Image5
دانش معنوی، به کلمه و عبارت در نمی‌آید!
“پال توئیچل”، موسس عرفان نوظهور “اکنکار” که مدعی بود اولین کتاب جهان‌بینی عرفان “اکنکار”، همان کتاب “مثنوی معنوی” مولانا است، در کتاب «دندان ببر»، می‎گوید “دانش حقیقت الهی”را نمی‌‎توان از داخل کتاب‌‎ها پیدا کرد:
«بخش اعظمی از دانش معنوی آن‌چنان ماورائی است که به کلمه و عبارت در نمی‌آید… به همین دلیل است که بسیاری از حقایق رفيع عملاً روی کاغذ یافت نمی‌شوند و به کلام در نمی‌آیند… به خاطر داشته باش که دانش حقیقت الهی چیزی نیست که بتوانی آن را در کتاب‌ها بخوانی، درباره‌اش با دیگران بحث کنی یا حتی از دهان کسی بشنوی. آن چیزی است که تو باید به تنهائی تجربه کنی. حتی یک مرد خدا هم نمی‌تواند در این تجربه تو نقشی به عهده بگیرد، چون این راهی است به طرف بالا، تا ابدیت و تا خود خدا پس می‌بایست که آن را به تنهائی به پیمائی… .»
Image6
کلمات، نامطمئن‌ترین “منبع دریافت حقیقت” هستند!
عجبا که گاهی آدم‌‎هایی با اندیشه‎‌ها و دین و آیین‎‌هایی از زمین تا آسمان متفاوت، حرف‌‎هایی را می‎‌زنند که از آن‌‎ها، پیامی مشابه برداشت می‌‌‎شود. “نیل دونالد والش”، در بخشی از کتاب «گفت و گو با خدا»، گفت‌وگویی را می‎‌آورد که به نوعی اشاره به همان حرف‎‌های “ابن عربی” و “پال توئیچل” دارد:
+ شما نمی‌توانید خدا را بشناسید مگر آن که این باور را که از پیش خدا را می‌شناختید، متوقف سازید، شما نمی‌توانید خدا را بشنوید مگر این فکر را که از پیش خدا را می‌شنیدید، متوقف سازید.
+ خداوند حقیقت را به تو نمی‌فهماند مگر آن که تو دیگر به‌حقیقتی که به آن معتقد هستی فکر نکنی.
_ ولی حقیقتی که من درباره‌ی خدا می‌دانم، از جانب خداوند آمده است‌.
+ چه کسی این را گفته است؟
_ دیگران.
+ کدام دیگران؟
_ رهبران، وزیران، خاخام‌ها، کشیش‌ها و کتاب‌ها.
+ آن‌ها منابع موثقی نیستند.
_ نیستند؟
+ نه!
_ پس چه منبعی موثق است؟
+ به احساساتت گوش بده، به متعالی‌ترین افکارت گوش بده، به‌تجربه‌ات گوش بده. هرگاه هر کدام از این برداشت‌ها متفاوت بود از چیزی که معلّمانت به تو گفته‌اند، یا در کتاب‌ها خوانده‌ای، کلمات را فراموش کن، کلمات نامطمئن‌ترین منبع دریافت حقیقت هستند.
Image7
کسانی که مطالعه می‎‌کنند چهار مدل هستند!
در پایان تقسیم‎‌بندی جالب “خوانندگان” از سوی [سمیوئل تیلور] “کولریج” را از کتاب «قدرت خواندن؛ از سقراط تا توییتر» برای شما نقل می‌‎کنم تا هم خودم و هم شما، با خودمان حساب و کتاب کنیم و بیندیشیم که جزو کدام مدل از خوانندگان کتاب یا هر نوع نوشته‎‌ی دیگری هستیم:
  • اسفنج‌ها، که هر چه بخوانند را جذب می‌کنند، و تقریباً به همان وضع اما قدری چرکین باز می‌گردانند.
  • ساعت شنی‌ها، که چیزی را نگه نمی‌دارند، و به همین راضی‌اند که برای وقت‌گذرانی یک کتاب را طی کنند.
  • آبکش‌ها که فقط پسماند آنچه خوانده‌اند را نگه می‌دارند.
  • الماس‌ها، که به‌قدر الماس نایاب و ارزشمندند، از آنچه می‌خوانند سود می‌برند، و امکان سود بردن دیگران را هم فراهم می‌کنند.
حُسن ختام: به نقل از “کتاب زمان دست دوم” نوشته‌ی “سوتلانا الکسیویچ”
مهمترین چیز کار روانی است … کتاب … شما می‌توانید بیست سال همان لباس را بپوشید، دو کت برای یک عمر کافی است، اما شما نمی‌توانید بدون آثار پوشکین یا کارهای گورکی زندگی کنید.

یادداشت‌‎های مرتبط:

دسته بندی شده در: