چند وقت پیش به طرز عجیبی، ثروتمندترین آدم محلّه که یک پیرمرد هشتاد و خردهای ساله بود و یک پیرزن هفتاد سالهای که بدون تردید یکی از ندارترینهای محلّه بود، در عرض چند روز به رحمت خدا رفتند.
نکتهای که سخت مرا به فکر فرو بُرد، این بود که دیدم پُشت شیشهی یکی از مغازههای نزدیک خانهمان، اعلامیهی هر دو را نصب کردهاند. اعلامیهی ترحیم پیرمرد مایهدار بالا و اعلامیهی ترحیم پیرزن مستمند نیز خیلی دقیق، در زیرش نصب شده بود. عمدی یا سهوی، اینجا هم طبقهبندی بالا و پایین رعایت شده بود!
به این فکر کردم که این دو نفر، اصلاً سطح زندگی هماندازهای نداشتهاند؛ ولی دست آخر سهم هر دوشان، یک قطعه کاغذ اعلامیه و یک قبر هماندازه شده است! هر چند باز هم کیفیت کاغذها و قبرها، هماندازه نبودند! اعلامیهی یکی بر روی کاغذ روغنی گرانقیمت، چاپ شده بود و اعلامیهی دیگری روی یک کاغذ به مراتب ضعیفتر!
قبر یکی در نزدیکترین، بهترین و گرانقیمتترین قبرستان شهر و در کنار یک امامزاده و قبر دیگری در دورافتادهترین، شلوغترین و ارزانترین قبرستان شهر! هزینهی همان قبر دورافتاده را هم کمیتهی امداد پرداخت کرده بود! سطح مراسم عزا و تعداد بنرهای تسلیت هم از زمین تا آسمان، متفاوت بود! برای پیرمرد، نصف خیابان را پر از بنر تسلیت کردند، بهترین مداحان و روحانیون شهر را به مسجد و قبرستان آوردند و در بهترین رستوران شهر، چند وعده غذای چرب و چیلی، به شرکتکنندگان در مراسم دادند. برای پیرزن… بگذریم!
آنروز، همینجور که از آن مغازه و اعلامیهها فاصله گرفتم به یاد کارتهای بازی زمان کودکیام افتادم. کارتهای ماشینی که هماندازه بودند ولی روی هر کدام تصویر ماشینی بود که نه قیمتشان هماندازه بود، نه کیفیتشان و نه وضع زندگی صاحبشان. به عنوان مثال روی یکی، تصویر یک بنز بود که زیر پای یک معمار سرمایهدار بود و روی دیگری تصویر یک پیکان که زیر پای یک مرد عیالوار و مستاجر که باید از صبح تا شب با آن کار میکرد تا بهزور میتوانست قسط آن ماشین و خرج زندگیاش را در بیاورد.
- حُسن ختام: به نقل از کتاب “سفر به انتهای شب” نوشتهی “لویی فردینان سلین”
اجداد ما به خوبی خودمان بودند؛ کینهای، رام، بیعصمت، درب و داغان، ترسو و نامرد، حقا که به خوبی خودمان بودند! ماها عوض نمیشویم؛ نه جورابمان عوض میشود و نه اربابهامان، و نه عقایدمان. وقتی هم میشود آنقدر دیر است که به زحمتش نمیارزد. ما ثابتقدم به دنیا آمدهایم و ثابتقدم هم ریغ رحمت را سر میکشیم؛ سرباز بیجیره و مواجب، قهرمانهایی که سنگ دیگران را به سینه میزنند، بوزینههای ناطقی که از حرفهاشان رنج میبرند. ماها آلت دست عالیجناب نکبتیم. او صاحب اختیار ماست. باید هوای کار دستمان باشد که لااقل بشود غذایی بلنبانیم. این که نشد زندگی.