کتابی خواندنی را به دست میگیرم و شروع به خواندن میکنم،
من آن کتاب میشوم و آن کتاب، من!
به رهگذر سالمند و خمیدهای که عصا به دست دارد سلامی میکنم،
من آن رهگذر سالمند و خمیده میشوم و آن رهگذر، من!
از کوچهای زیبا و خلوت عبور میکنم،
من آن کوچهی زیبا و خلوت میشوم و آن کوچه، من!
پسری را میبینم که یک گونی بزرگتر از خودش را بر دوش میکشد
من آن پسر و گونی روی دوشش میشوم و آن پسر، من!
به درختان استوار بزرگ و بدون برگ کنار خیابان نظر میکنم،
من آن درختان استوار بزرگ و بدون برگ میشوم و آن درختان، من!
مدرسهی دخترانه تعطیل میشود و دختران شاد و خندان از مدرسه خارج میشوند
من آن دختران خندان مدرسهای میشوم و آن دختران، من!
به آسمانی که وزش باد، آنرا آبی و صاف کرده نگاه میکنم،
من آن آسمان آبی و صاف میشوم و آن آسمان، من!
سنگریزهای داخل کفشم رفته است، کفشم را در میآورم و سنگریزه را میابم،
من آن سنگریزهی داخل کفش میشوم و آن سنگریزه، من!
هنگام پیادهروی در طول خیابانی، چشمهایم به رشته کوههای بلند البرز میافتد،
من آن رشته کوههای بلند البرز میشوم و آن رشته کوهها، من!
به موتور قدیمی گوشهی حیاط نگاه میکنم که لاستیکهایش نایی ندارند!
من آن موتور قدیمی گوشهی حیاط میشوم و آن موتور، من!
باران ریز و تندی بر سرم میریزد، ولی خوشحالم که چتری ندارم،
من آن باران ریز و تُند میشوم و آن باران، من!
خودرویی لیز خورده و با خودروی دیگری برخورد کرده است،
من آن خودروهای لیز خورده میشوم و آن خودروها، من!
آبراههی کوچکی که از بارش باران جان گرفته، نظرم را جلب میکند،
من آن آبراههی کوچک میشوم و آن آبراهه، من!
پیرزن وسواسی همسایهمان، مثل همیشه با آب و جارو به جان کوچه افتاده است،
من آن پیرزن وسواسی و آب و جارو میشوم و آن پیرزن و آب و جارو، من!
لیوان چای داغی را بر لبانم میگذارم
من آن لیوان چای داغ میشوم و آن لیوان، من!
به خانهی پدرم میروم، دستم را در دستهای ترکخوردهاش میگذارم
من دستهای ترکخوردهی پدرم میشوم و آن دستها، من!
کنار کسی مینشینم که دوستش دارم،
من آن کسی که دوستش دارم میشوم و او، من!
کودکی که هنوز پوشک به تن دارد، دست مادرش را گرفته و میدود
من آن کودک پوشکدار میشوم و آن کودک، من!
سر سجّادهی ارغوانی نماز میایستم
من آن سجّادهی ارغوانی میشوم و آن سجّاده، من!
نمیدانم چه اتّفاقی افتاده است،
مدتی است که من همهچیز میشوم و همهچیز من!
حُسن ختام:
نوای پیانوی باران… چه لفظ زیبایی بود. سراپا شور از جا برخاستم و با دیگران به اتاق دیگری رفتیم، باران، کلاه را از سر برداشت و شعلهی آتشین موهایش نمایان شد. با وقاری که برازندهی نیکترین بانوان روزگار بود پشت پیانو نشست و انگشتانش به رقص روی دکمههای پیانو پی در پی هم دویدن گرفتند.
آنگاه که باران پیانو مینواخت در جهانی دور و لبریز از سرما که هُرمِ نفس باران گرمای آن بود به سر میبردم. غوطهور در میان افکار پریشان بودم که دستی به شانهام خورد:
– شما نظرتون رو در مورد صحبت انجام شده نگفتید، خوشحال میشیم نظرتون رو برای حل مشکل بگید…
– آقا علی رضا راستش من فکر میکنم راه حلهایی که برای حلّ یک مشکل در یک کشور عنوان میشن تنها برای اون کشور و اون فرهنگ و اون زمینهی فکری در سطح اجتماع مورد نظر مناسب هست و من هر چند که فرهنگ ایران رو بسیار دوست میدارم؛ اما چون در این کشور زندگی نکردهام و خواستهای حقیقی مردم رو لمس نکردهام، بنابراین مسلماً نمیتونم یک ایدهی کارآمد ارائه بدم و این نهایتاً به این مفهوم هست که سرنوشت هر کشوری در دست مردم اون کشور هست، اما در این بین دانشمندان و منوّرالفکران باید آگاهتر از همهی افراد جامعه باشن تا خواستهای اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی مردم جامعه رو جهتدهی کنند، چرا که پشتوانه قدرت یک حکومت نه به خود که به مردم کشورش متّکی هست.
– بله، احسنت، کاملاً موافقم.
باران که تمام این مدت در حین نواختن پیانو به صحبتهای ما هم گوش میداد از جا برخاست و گفت:
– من هم موافقم دوستان، اما چیزی که مردم و به خصوص روشنفکران هادی جامعه ما باید نسبت به آن آگاه باشند این هست که بدونند روزگار با اونها هیچ دشمنی نداره اما افکار اونها همونقدر که میتونه هادی راه برای اونها باشه، متقابلاً میتونه در صورت اشتباه بودن دشمن اونها باشه.
تا دلی آتش نگیرد حرف جانسوزی نگوید / حال ما خواهی اگر، در گفتهی ما جستجو کن! (نظام وفا آرانی)
آدرس صفحه در سایت ویرگول: https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh
آدرس صفحه در ویراستی: Dast_andaz@
آدرس ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com