• توجه: این ماجرا کاملاً واقعی است!
آقای خواستگار با دو متر و ده سانت قد و یک متر و بیست سانت پهنا آمده است خواستگاری. اگر شغل خواستگار را ندانید با خودتان می‌گویید او رام کننده‌ی شیر است. ولی خواستگار مربی مهد کودک است و سخت معتقد است که عمو پورنگ حقش را ضایع کرده است. این اولین خواستگاری موفق بعد از ۲۷ خواستگاری نافرجام، اتّفاق است. خواستگاری به عقد و عروسی ختم شده و دو زوج خوشبخت سر زندگی‌شان هستند. همه‌چیز به خیر و خوشی در جریان است تا این‌که یک روز در میانه‌ی روز، عروس خانم جیغ‌زنان خود را به کابینت رسانده و بر روی آن پناه می‌گیرد. مرد که از خواب خوش نیمروزی بیدار شده است پرسان پرسان و هراسان هراسان خودش را به همسر رسانده و علت پناهندگی‌ او به کابینت را جویا می‌شود. به محض مطلع شدن از عمق فاجعه، این مرد خانه‌‎ی نیم تنی نیز خودش را به چهار پایه‎‌ی کنار آشپزخانه رسانده و به زحمت، بخش کمی از خودش را بر روی آن جا می‌دهد.
مشکل چیست؟ چرا این دو چنین هراسان شده‌اند؟ آیا یک سر و دو گوش به خانه‌ی آن‌ها حمله کرده است؟ آیا یک مار آناکوندا در خانه رویت شده است؟ آیا مورد حمله‌ی بیگانگان فضایی قرار گرفته‌اند؟ این دو زوج خوشبخت چه دردشان است؟ تا کی می‌خواهند گرگم‌به‌هوا و بالابُلندی بازی کنند؟
مرد خانه رگ غیرتش باد می‌کند و با گرفتن لبه‌های چهار پایه و کشیدن آن بر روی سرامیک کف آشپزخانه خودش را به گوشی همراه همسرش رسانده و با نزدیک‌ترین فرد مطمئنی که می‌تواند به دادشان برسد تماس گرفته و عاجزانه تقاضای کمک می‌کند. آن کس، هیچ‌کس نیست جز برادرزن پانزده‌ساله‌اش که خانه‌شان دو کوچه بالاتر است. به برادرزن پانزده‌ساله نمی‌گویند چه اتّفاقی افتاده است. می‌گویند شرینی خامه‌ای خریده‌ایم، بدوبیا تا تمام نشده با چای بخوریم. برادر زن پانزده‌ساله در حالی که دارد بزاق زیادی ترشح می‌کند، سراسیمه خودش را به خانه‌ی خواهرش می‌رساند. او نمی‌داند که چه ماموریت خطیری در انتظارش است. او اصلاً نمی‌داند که دارد خودش را به محل حادثه می‌رساند تا هم خواهر نی‌قلیان و هم این داماد گردن‌کلفتشان را نجات دهد.
حالا مانده‌اند در اصلی آپارتمان و در واحد را چگونه برای این سرباز آریایی پاکدل باز کنند. داماد نیم‌تنی با خواهش و تمنّا این ماموریت را به همسر چهل‌وپنج کیلویی‌اش که هنوز چست و چابک و نرم و نارک است واگذار می‌کند. زن که در همین مدت کم ثابت کرده است به شدت به شوهرش علاقه‌ی زیادی دارد جان بر کف همچون اوسین بولت خودش را به اف اف آپارتمان رسانده و هم در اصلی آپارتمان و هم در واحد را باز کرده و به کسری از ثانیه دوباره خودش را به کابیت آشپزخانه می‌رساند تا از سوی بیگانه‌‎ غافلگیر نشود.
سرباز آریایی پانزده‌ساله یک نگاه به داماد نیم‌تُنی که روی چهارپایه است می‌اندازد و یک نگاه به خواهر نحیفش که روی کابیت آشپزخانه چمباتمه زده است. پس شیرینی‌های خامه‌ای‌تان را کجا قایم کرده‌اید لامصبا؟ ناگهان هراس بر دل این سرباز آریایی پاکدل می‌افتد؛ اما خودش را کنترل می‌کند و با این سوال که چه شده است؟ عزم خود را برای نجات این فیل و فنجان جذب می‌کند. داماد نیم‌تُنی لکنت گرفته است. پس با ایما و اشاره ماموریت بیان شرح حادثه را نیز به همسرش واگذار می‌کند. زن شجاع، البته با کمی لکنت و جیغ و بیغ، قصه را تعریف می‌کند‌.
قصه چیست؟ پنجره باز بوده است و ناگهان یک بیگانه‌ی منحوس و چندش‌‎آوری پروازکُنان به خانه حمله کرده است‌. سرباز آریایی از تمام اعضایش برای پیدا کردن بیگانه کمک می‌گیرد و پس از ده دقیقه بیگانه را در زیر کابینت یافته و با سلاحی انعطاف‌پذیر‎ که همان دمپایی باشد آن را منهدم کرده و نعشی را که دیگر هیچ شباهتی به یک سوسک نژاد آلمانی ندارد را از پنجره بیرون می‌اندازد.
عروس و داماد، با احتیاط از بالای بلندی به زمین آمده و به سراغ سرباز آریایی می‌روند. سبیل‌های بسیارنازک سرباز آریایی را با پول یک پیتزا و نوشابه چرب می‌کنند‌ تا مبادا این سرباز غیور، اسرار صحنه‌ی جنگ را جلوی اعضای فامیل فاش کند و این داماد نیم‌تُنی، مضحکه‌ی عام و خاص، در و همسایه و فک و فامیل گردد.
سرباز آریایی هفته‌ای یکبار به خواهرش سر زده و به اندازه‌ی یک پیتزا و نوشابه باج می‌گیرد و می‌رود پی کارش. الان بیست هفته از حمله‌ی آن سوسک آلمانی ملعون می‌گذرد و سرباز آریایی سی پیتزای دو نفره با نوشابه‌ی خانواده و اقلام متفرقه‌ و البته خوراکی دیگری رشوه گرفته است. اگر عدد سی با عدد بیست همخوانی ندارد، تقصیر نویسنده نیست. معده‌ی سرباز آریایی احساس می‌کند که در برخی هفته‌ها به بیشتر از یک پیتزا برای خوردن نیاز دارد.
  • القصه:
در میان سوال‌هایی که از خواستگارتان می‌‎‌پرسید، از او بپرسید که از سوسک می‌ترسد یا خیر؟ حتی اگر با قاطعیت جواب داد خیر! برای راستی‌آزمایی، یک سوسک پلاستیکی فیک را داخل لباسش بیندازید و عکس‌العلملش را با دقت مورد سنجش قرار دهید.
مثل پدر یکی از همکارن بنده گول هیکل خواستگارها را نخورید. او اعتقاد داشت و دارد که داماد هیکلی به درد نمی‌خورد چراکه از فردای روز عروسی هم دخترش را می‌زند و هم خودشان را! در حالی‌که امکان دارد یک داماد لاغرمُردی استعداد بیشتری برای این‌کار داشته باشد و یک داماد هیکلی دلش حتی از یک مورچه نازکتر باشد.
عکس متعلق به دختر معین و دامادش است.

دسته بندی شده در: