-
«قرآن کریم»
-
نامه «ابن عربی» به «فخر رازی»
-
«دندان ببر» اثر «موریس لبلان»
-
«غار پیشینیان» اثر «لوبسانگ رامپا»
-
«گفت و گو با خدا» اثر «نیل دونالد والش»
-
«قدرت خواندن؛ از سقراط تا توییتر» اثر «فرانک فوردی»
-
«گربهای که کتابها را نجات داد» اثر «سوسوکه ناتسوکاوا»
-
«عارف جانسوخته (داستان شورانگیز زندگی مولانا)» اثر «مهستی بحرینی»
-
دیگر مخوانش! مخوانش! مخوانش!
-
افلاطون “مثل چی” از کتاب میترسید!
-
دانشمان را از زندهای بگیریم که نمیرد!
-
کتابها نمیتوانند به جای تو زندگی کنند!
-
دانش معنوی، به کلمه و عبارت در نمیآید!
-
کسانی که مطالعه میکنند چهار مدل هستند!
-
مسمومیت روانی ناشی از خواندن نوشتههای متضاد!
-
کلمات، نامطمئنترین “منبع دریافت حقیقت” هستند!
افلاطون، که متعهد به بررسی و کنترل فرایند جامعهپذیری کودکان در دولت شهر آرمانیاش بود، نه تنها دغدغهی خواندهها که دغدغهی شنیدههای جوانان را داشت. او در «جمهوری» گفت که چون افراد “جوان و لطیف” بسیار “منعطف” هستند، به سادگی توسط داستانها گمراه میشوند و خواستار نظارت بر داستانسرایان شد تا پرستاران و مادران را متقاعد کند برای کودکانشان “داستانهایی که ما انتخاب کردهایم” را بگویند، چون تأثیر داستانها بر شکل دادن به روحشان به مراتب بیشتر از تأثیر ورزش بر شکل دادن به جسمشان است.” افلاطون هشدار میداد که در دولت شهر آرمانی او “بسیاری از داستانهایی که اکنون میگویند” باید “دور انداخته شوند.” فراخوان او برای سانسور داستانها و اشعار بر پایهی این اعتقادش بود که “جوانان نمیتوانند تمثیل و غیر آن را تمییز دهند، و نظراتی که در آن سن جذب میکنند به سادگی پاک نمیشوند و محتمل است در ضمیرشان حک شوند.” افلاطون نه تنها از بیان مکتوب که از قصهها و شعرهای شفاهی نیز نگران بود. حتی شعرهای باشکوه هومر و هزیود هم از تیغ نگاه سانسورگر او دور نمیماند. جمهوری با آن شاعران قویاً مخالف بود، چرا که “تصویری بد از خدایان و قهرمانان” ارائه میدادند. افلاطون از هزیود انتقاد میکرد. چون خدایان را درگیر نبرد با همدیگر نشان داده بود، و تعریف کرده بود که کرونوس به خاطر خطایی که کرده بود توسط پسرش تنبیه شد، که به اعتقاد افلاطون میتوانست محرک شورش جوانان علیه اقتدار پدران شود. به نظر افلاطون چنین داستانهایی را حتی اگر واقعیت داشته باشند باید “در سکوت منتقل کرد، نه اینکه به جوانان نابخرد گفت.” همچنین قویاً با توصیفات هومر از هادس، دنیای خوفناک زیرزمینی مردگان، مخالف بود چون میترسید چنین عباراتی مایهی هراس جنگجویان از مرگ در عرصهی نبرد شود. افلاطون میپرسید: «کسی که به هادسِ پر از وحشت اعتقاد داشته باشد مگر میشود از مرگ نترسد و آن را به شکست در نبرد یا بردگی ترجیح دهد؟»


یکی از زندگینامهنویسان مولانا میگوید:
به گفته زندگینامهنویسی دیگر:
روایتهای جذاب خانم “بحرینی”، از زبان “حسامالدین چلبی”، دربارهی روزی که شمس، مولانا را از خواندن کتاب “معارف” پدرش نهی میکند:
آن شب پوستینی به تن کردم و پشت در نشستم. از شکاف در، مولانا را دیدم که به چراغ پایه بلندی همقد
شمس با مولانا کاری میکند که کتابها را میفروشد و به جایش آلات موسیقی میخرد، نماز و روزه رها میکند و به چرخیدن و رقصیدن میپردازد:
در اندک زمانی، کتابخانه که زیباترین اتاق خانه بود و در گذشته کتابهای مربوط به علم پزشکی، حقوق و نجوم را با شادی از آنجا میگرفتیم و میخواندیم، یکسر خالی شد. طاقچههایی که دستنویسهای مذهب را در دل خود جا داده بودند، از این ساکنان گرانبها تهی شدند. شمعدانهایی که در نقاط خاصی از دیوار نصب شده بودند تا بی آنکه چشم را بزنند رحلها را روشن کنند، تغییر مکان دادند. پنجرهها، که حفاظی با چوبکاری ظریف آنها را پوشانده بود تا نور آفتاب به کتابهای نفیس صدمه نزند، سرانجام به روشنایی روز سپرده شدند. حتى قالیها را هم عوض کردند. فرشی که کف کتابخانه را میپوشاند و از پشم خاصی بافته شده بود که از گوسفندان زاگرس به دست میآمد و حسنش در این بود که پرز نمیداد و به تذهیبکاریها لطمه نمیزد، لوله شد و به عنوان هدیه به خانه حاکم فرستاده شد. هنگامی که تالار از هرگونه نشانهی نوشتن تهی شد، مولانا شمس را دعوت کرد که بیاید و در آنجا مستقر شود. شمس به محض ورود به اتاق، جای خالی هزاران کتاب را در نظر خداوندگارم پر کرد. از آن پس مولانا، زیر نظر نوازندگان جوانی که با شادی جای شاگردان خشک و نجوش دیروز را گرفته بودند، روزهایش را صرف فراگیری نواخت رباب میکرد.
مردی که کاری جز نماز خواندن، روزه گرفتن و موعظه نداشت، همان مردی که شب را با وردخوانیهای طولانی در پیشگاه خداوند به صبح میرساند، و پرهیزهایی طاقتفرسا به خود تحمیل میکرد، حکیمی که جز با فقها یا کسی مراوده نداشت و هرگز از خواندن تفسیرهایی که بر تفسیری از قرآن نوشته شده بود خسته نمیشد، اکنون جز رقصیدن و چرخیدن به دور خود، آواز خواندن و خندیدن کاری نداشت. ظاهراً دوران رمزگشایی از آثار قدما به سر آمده بود. دور دور جشن و شادی بود!
مولانا شبی در پاسخ به زنش، کراخاتون، گفتگویی را میان خود و شمس به شعر در آورد که به نوعی داستان دگرگونی او را شرح میدهد:





-
اسفنجها، که هر چه بخوانند را جذب میکنند، و تقریباً به همان وضع اما قدری چرکین باز میگردانند.
-
ساعت شنیها، که چیزی را نگه نمیدارند، و به همین راضیاند که برای وقتگذرانی یک کتاب را طی کنند.
-
آبکشها که فقط پسماند آنچه خواندهاند را نگه میدارند.
-
الماسها، که بهقدر الماس نایاب و ارزشمندند، از آنچه میخوانند سود میبرند، و امکان سود بردن دیگران را هم فراهم میکنند.
یادداشتهای مرتبط:
4 پاسخ
سلام جناب دست انداز. خداقوت.
چه متن پروپیمان وخوبی نوشتید. بااین متن من رامهمان عصاره ی چند کتاب کردید ونتیجه همه عالی بود.
واقعا اگر کتابها الماسی دروجود ما نکارند به چه دردی میخورند. چه بسیار کتاب خانهایی که درزندگی معمولی خودشان گیر افتاده اند. چه بسیار روانشناسانی که خودشان همه جور مشکل روحی وروانی دارند، حال آنکه همه نظریه ها وکتابهای روانشناسی راازبر هستند. چه بسیار معلمهایی که چیزی رادرس می دهند که خودشان بکار نمیبرند.
واقعا گور پدر کتابهایی که فقط یک مشت کاغذ سیاه وچرکین درزندگی ماهستند.
وچه بسیار کسانی که بی کتاب وبی سواد ره صد ساله رایک شبه رفته اند وبه مرحله ای از خودسازی رسیده اند که فلاسفه نرسیده اند.
خداکنه اهل کتاب های ماجز دسته چهارم باشند وازهرکتابی گوهری ارزشمند درروحشون بوجود بیارند.
سلام و عرض ادب و احترام
ممنون که وقت گذاشتید و سپاس از نظر زیباتر از متن شما.
سوادِ سوداافزا را شاید بتوان در کتابها یافت ولی معرفت، حقیقت و معنویت را باید از راهی دیگر یافت.
برای شما بهترینها رو آرزو میکنم.
در پناه حق باشید. ان شاءالله.
لطفتون کم نشه.
بنده فکر میکنم باخواندن کتابهای خوب میتوان به حقیقت ومعرفت ومعنویت هم رسید. هرچند باید درپی یافتن آنها بود. ازجمله این نوع کتابها قرآن است، نهج البلاغه است.
اگر این کتابها راخوب بخونیم وسعی کنیم هرروز تلاش کنیم یک دستور خدا یا یک کلام ازکلمات امامانمون رامدام باخودمون مرور کنیم ودروقتهای بیکاری به اونها فکر کنیم وبه کارببریم تابه عمل وبعد به شکل روشی درزندگیمون تبدیل بشه به معرفت ومعنویت وحقیقت هم میرسیم.
درپناه حق باشید
خدا قوت، عالی بود.